این روزا ضعیف ترین و افسرده ترین نسخه از خودم هستم فقط این نیست که حس کنم خیلی پر رنگ و واقعیه
حمله های لعنتیِ عصبی حمله های عصبیِ لعنتی
دوست دارم چشمام رو ببندم و تو هیچ "هیچ" دنیای دیگه ای بیدار نشم
این هیچِ خیلی برام مهمه خیلی
من انقدر به دنیایِ خودم عادت کرده بودم که وقتی تو یه جمعی بودم همه سلول های تاریکم مثل بمب منفجر میشدن و انقدر سروصداهای مغزم زیاد میشد که فقط میخواستم فرار کنم بدوم بی مقصد فقط بدوم
گاهی وقتا انقد از دنیام و تاریکی هاش خسته میشدم که فقط میخواستم دو دستی آدمایِ دنیامو نگه دارمحس جنون بهم دست میدادمیخواستم کله مو بکنم بندازم دور
کلمه ها
خودم
دوست دارم خودمو رها کنم
رویاهامو
و متلاشی بشم
من زندگی رو نمی فهمم .
ا ی ن ح س ن ف ر ت م
چشامو ببندم و تو هیچ دنیای دیگه ای بیدار نشم
بیشتر از هر چیز دیگه ای از خودم خسته ام
بد خسته ام.
نیرو هایِ تاریکی که تک تک سلول های بدنمُ تسخیر کردن منی که هنوز کلی با آرمان هاش فاصله دارهمن برات ننوشته بودم از همه اون روزایی که دوست داشتم به خودم آسیب بزنم تو تک تکِ لحظه هام. برای زودتر تموم شدنمچشمامو رو هر چه نور بود گرفته بودمهِی هر روز درختای جنگل سیاه ذهنم بزرگتر می شد و با آسیب زدن به خودم از هر چیز خوش حال کننده ای دوری می کردم ولی هیچ چیز خوش حال کننده ای برام وجود نداشتهمه لحظه هام طوری می گذشت که نباید انقد گذشت که همه سلول های ذهنم تاریک شدن تو تک تک اون سلول ها یه تیکه از من زندانی بوداز زندگیِ واقعی هر روز دورتر می شدمراستش اون دنیایی که توم بود پر رنگ تر و واقعی تر از همه لحظه هایی بود که می گذروندمدیگه نمیخواستم هیچ نور کور کننده ای روهمه سلول هام تاریکی رو می بلعیدن و بزرگتر میشدنمن از آسیب زدن به خودم و رنج کشیدنم لذت می بردم این چیزی بود که من رو خوشحال می کردشاید مضحک به نظر بیاد ولی برام عین واقعیت بود و هستتک تک این چیزایی که بود هستهنوزم هست
حس می کردم هیچ تعلقی به این زنده گانی ندارم
پوچی در تک تک سلول هایم نفوذ کرده بودو مرا میلی نبود به ادامه راه من تمام آنچه که حتی می توانست اتفاق بیوفتد را دیده بودم
دخترک تاریک درونم دستهایش را دور سرش گرفته بود و فریاد می زد ولی چطور می توانست از صداهایِ سرش خلاص شود؟!
حس های پوچ و مبهمی که نمی فهمیدم شان در تمام سوراخ های مغزم رسوخ کرده بودند حس می کردم برای این جا نیستم خودم را یک موجود عبث و بیهوده می دانستم و هیچ حس تعلقی در من نبود . لبانم از فریادهای سرکوب شده ی ذهنم دیگر حتی دستور لبخندی را اجرا نمی کردند دوست داشتم چشم هایم را به روی هر چیزی ببندم
حالم مثل این بود که تمام راه های رفته و حتی نرفته را رفته باشم و خسته شده باشم خسته ام از آن که می خواهم باشم نیز خسته ام بد خسته ام.
من دیگه چشم هام رو نمی بستم
برای اینکه واقعیت های دنیام رو نبینم چشامو نمی بستم
دو دستی خودمو هل داده بودم وسط همه اتفاقا
هیچ چیزی تغییر نمی کرد ، هیچ چیزی تغییر نمی کنه اینکه هر روز چشمات تصویرایی رو ببینه که همشون منزجرت میکننخفه میشی خفه ت میکننپراتو می چینن، و هنوز خوب نشدی باز می چیننشونو تو میشی تاریک ترینِ خودت با کلی حسِ بد.
تصویرهای سیاه و تاریکی که در مغزَت می لولن
کله ات که از حجم هر خبر و اتفاق بدی هشدار انفجار می دهد،
تاریکی هایی که در خودت خفه می کنی
و دنیایِ متفاوتت.
انقدر متفاوت که از ترس درک نشدن و طرد شدن به زبان نمی آوری هیچ کدام از ابعادش را !!
و مغزی که تک تک سلول هایش در آهنگ های متال حل می شود
درباره این سایت