حس می کردم هیچ تعلقی به این زنده گانی ندارم
پوچی در تک تک سلول هایم نفوذ کرده بودو مرا میلی نبود به ادامه راه من تمام آنچه که حتی می توانست اتفاق بیوفتد را دیده بودم
دخترک تاریک درونم دستهایش را دور سرش گرفته بود و فریاد می زد ولی چطور می توانست از صداهایِ سرش خلاص شود؟!
حس های پوچ و مبهمی که نمی فهمیدم شان در تمام سوراخ های مغزم رسوخ کرده بودند حس می کردم برای این جا نیستم خودم را یک موجود عبث و بیهوده می دانستم و هیچ حس تعلقی در من نبود . لبانم از فریادهای سرکوب شده ی ذهنم دیگر حتی دستور لبخندی را اجرا نمی کردند دوست داشتم چشم هایم را به روی هر چیزی ببندم
حالم مثل این بود که تمام راه های رفته و حتی نرفته را رفته باشم و خسته شده باشم خسته ام از آن که می خواهم باشم نیز خسته ام بد خسته ام.
درباره این سایت