نیرو هایِ تاریکی که تک تک سلول های بدنمُ تسخیر کردن منی که هنوز کلی با آرمان هاش فاصله دارهمن برات ننوشته بودم از همه اون روزایی که دوست داشتم به خودم آسیب بزنم تو تک تکِ لحظه هام. برای زودتر تموم شدنمچشمامو رو هر چه نور بود گرفته بودمهِی هر روز درختای جنگل سیاه ذهنم بزرگتر می شد و با آسیب زدن به خودم از هر چیز خوش حال کننده ای دوری می کردم ولی هیچ چیز خوش حال کننده ای برام وجود نداشتهمه لحظه هام طوری می گذشت که نباید انقد گذشت که همه سلول های ذهنم تاریک شدن تو تک تک اون سلول ها یه تیکه از من زندانی بوداز زندگیِ واقعی هر روز دورتر می شدمراستش اون دنیایی که توم بود پر رنگ تر و واقعی تر از همه لحظه هایی بود که می گذروندمدیگه نمیخواستم هیچ نور کور کننده ای روهمه سلول هام تاریکی رو می بلعیدن و بزرگتر میشدنمن از آسیب زدن به خودم و رنج کشیدنم لذت می بردم این چیزی بود که من رو خوشحال می کردشاید مضحک به نظر بیاد ولی برام عین واقعیت بود و هستتک تک این چیزایی که بود هستهنوزم هست
درباره این سایت